جدول جو
جدول جو

معنی دست برداشتن - جستجوی لغت در جدول جو

دست برداشتن
دست برآوردن، دست بلند کردن
کنایه از ول کردن، صرف نظر کردن، دل کندن از چیزی
تصویری از دست برداشتن
تصویر دست برداشتن
فرهنگ فارسی عمید
دست برداشتن
(پَ / پِ کَ دَ)
دست بلند کردن. دست را از روی زمین یا از روی چیزی بالا بردن و بلند کردن:
بدانم به دستی که برداشتم
به نیروی خود برنیفراشتم.
سعدی (کلیات ص 317).
اقتناع، دست برداشتن و گردن دراز کردن شتر به حوض تا آب خورد. (از منتهی الارب). استنان، دست به یک بار برداشتن. شباب، دو دست برداشتن اسب، دور کردن دست از چیزی که مماس با آن بود.
- دست از دهان یا از دهن برداشتن، بی پرده سخن گفتن و صرفه نکردن در دشنام دادن و بد گفتن و هرچه بر زبان آید بی تحاشی گفتن. (آنندراج). هرچه به دهان آید گفتن:
کرده از بس عرصه بر من تنگ دور روزگار
من هم آخر غنچه سان دست از دهن برداشتم.
فرج اﷲ شوشتری (از آنندراج).
شرم را می باید اول از میان برداشتن
کی به آسانی توان دست از دهن برداشتن.
رفیع (از آنندراج).
از دهن غنچه صفت دست اگر بردارم
قفل دیگر ز حیا بر لب اظهار من است.
طالب کلیم (از آنندراج).
- دست از لگام برداشتن، رهاکردن لگام. آزاد گذاردن. متعرض نبودن:
تا سوار عقل بردارد دمی
طبع شورانگیز را دست ازلگام.
سعدی.
، به بالا دراز کردن دو دست چنانکه گاه دعا. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بفرمود تا خانه بگذاشتند
به دشت آمده دست برداشتند.
فردوسی.
اجلش در ندب اول گوید برخیز
دست چون باخته شد دست به یاران بردار.
انوری.
حاجتگاهی نرفته نگذاشت
الا که برفت و دست برداشت.
نظامی.
عاصیی که دست بخدا بردارد به از عابدی که کبر در سر دارد. (گلستان سعدی). دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد. (گلستان سعدی).
- دست به دعا یا بسوی آسمان برداشتن، کنایه ازبلند کردن دست در وقت دعا خواستن. (از آنندراج). اقناع:
در خرابات چه حاجت به مناجات من است
دست برداشته دایم به دعا تاک آنجا.
صائب (از آنندراج).
، به علامت انکار دست افراشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رفض، در اصطلاح کشتی گیران، دست خود را بر زمین بزور نهاده حریف را به دعوی گفتن که دست ما را از زمین بردار. (غیاث). دست خود بر زمین بند کردن و حریف رابه دعوی گفتن که بردار. (آنندراج) :
دست برداشتنت را چو فلک تاب نداشت
پشت دستی ز مه و مهر به پیش تو گذاشت.
میر نجات (از آنندراج).
، یازیدن. پرداختن:
پگه دست نخجیر برداشتند
ز گردون مه گرد بگذاشتند.
اسدی.
، رها کردن. یله کردن. ول کردن. و رجوع به دست داشتن شود.
- دست برداشتن از کسی یا چیزی، رها کردن امری یا کسی را. دست کشیدن از کسی یا از چیزی. او را به حال خود رها کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از گذاشتن و تصدیع ندادن است. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیر که دست از دو جهان بردارم.
سعدی.
- دست از خود برداشتن، بی قیدی مطلق پیشه ساختن.
- ، خودسری پیشه کردن.
- دست از ریش کسی برداشتن، او را رها کردن. متعرض او نشدن.
- دست از کسی برنداشتن، از سرش وانشدن بدون حصول مقصود. (آنندراج) :
از او تا نقد آمرزش نمی گیرم نمی میرم
چو مزدوری که دست از کارفرما برنمی دارد.
جلالای کاشی (از آنندراج).
- دست برداشته شدن، آزاد شدن. (ناظم الاطباء).
- ، معزول گشتن. (ناظم الاطباء).
، معاف کردن و عفو و اغماض نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دست برداشتن
دست از کسی یا کاری دست کشیدن از او یا از آن ول کردن
تصویری از دست برداشتن
تصویر دست برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل برداشتن
تصویر دل برداشتن
کنایه از از چیزی صرف نظر کردن، دل کندن و قطع علاقه کردن از کسی یا چیزی، برای مثال نباید بستن اندر چیز و کس دل / که دل برداشتن کاری ست مشکل (سعدی - ۱۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر برداشتن
تصویر سر برداشتن
سر بلند کردن، بلند کردن سر از بالش و بستر
قیام کردن، بر ضد کسی برخاستن، شورش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست داشتن
تصویر دست داشتن
کنایه از در کاری مداخله داشتن، وقوف داشتن، تسلط داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دور برداشتن
تصویر دور برداشتن
سرعت گرفتن، سرعت پیدا کردن، تند شدن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ وَ دَ)
رها کردن. ترک گفتن. دست کشیدن. ترک کردن. گذاشتن. یله کردن. هشتن: جز یک تن همه را بکشت آن یک تن را زنده دست بازداشت. (ترجمه طبری بلعمی). کوه سیم شهرکیست [به خراسان] به براکوه و اندر وی معدن سیم است و از بی هیزمی دست بازداشته اند. (حدود العالم).
شما نیز از اندرز او دست باز
مدارید و از من مپوشید راز.
فردوسی.
به بیچارگی دست از آن بازداشت
همه گوش و دل سوی اهواز داشت.
فردوسی.
گر تو مرا دست بازداری بی تو
زیر نباشد چو من بزیری و زاری.
فرخی.
روی ترا به غالیه کردن چه حاجت است
او را چنانکه هست بدو دست بازدار.
فرخی.
در این فساد، مرا دست بازدار و برو
که نیست با تو مرا نی نکاح و نی شرکه.
منوچهری.
از دین پدران خود چرا دست بازداشتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). یاری خواستم از باری تبارک و تعالی به گزاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهیات و ناشایست. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 3). اسکندر می گوید که این ولایت دست بازدارید و بروید. (اسکندرنامۀ نسخۀ مرحوم سعید نفیسی). اراقیت گفت من ترا هرگز دست بازندارم. عجب باشد اگر من مرغ در دام آمده را دست بازدارم نه دست از تو باز دارم نه بکشم. (اسکندرنامه).
جز به فرمان شهریار جهان
باز کی دارم از حمایت دست.
مسعودسعد.
منصور سوگند خورده بود که تا عمل من نکند او را دست بازندارم. (مجمل التواریخ والقصص). همه عرب بت پرستی گرفتند و دین ابراهیم پیغامبر را علیه السلام دست بازداشتند. (مجمل التواریخ والقصص).
مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز.
نظامی.
اگر ترا سر ما هست یا غم ما نیست
من از تو دست ندارم به بیوفائی باز.
سعدی.
مپندارگر وی عنان برشکست
که من بازدارم ز فتراک دست.
سعدی.
، دادن. واگذاردن: خرکی بود ماده و لاغر و ضعیف و خرد و اندکی گوسفند داشتی این حارث آن گوسفندان... را بر آن پسربزرگتر دست بازداشت و خود... به مکه آمد. (ترجمه طبری بلعمی).
- دست بازداشتن به کسی، در اختیار و تصرف او گذاردن. از او نستدن:
ور پاره ای بدی بدست کسی دست بازداشت
از عاجزی نبود که عذریست در میان.
فرخی.
رسولان را بخواند [پیغامبر علیه السلام] و این سخن بگفت و فرمود که شما سوی باذان شوید و بگوئید تا مسلمان شود و بهشت یابد و یمن را بوی دست بازدارم. (مجمل التواریخ و القصص)، رها کردن. طلاق گفتن. مطلقه ساختن: ذویزن را بخواند و گفت این زن را دست بازدار و اگرنه بکشمت. ذویزن آن زن را دست بازداشت. (ترجمه طبری بلعمی). او را [آن زن را] نادیده دست بازداشت. (مجمل التواریخ و القصص)، دست را از مماس چیزی بودن دور کردن. برداشتن دست از چیزی گرفته شده: و از وی تیغ خیزد... که اوی را دوتاه توان کرد و چون دست بازداری بجای خود بازآید. (حدود العالم)، امساک از. خودداری کردن. دست کشیدن. متوقف شدن. بازایستادن از. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بزرگان فرزانۀ رزم ساز
ز نان داشتند آن زمان دست باز.
فردوسی.
چون جان رسول (ص) بزانو رسید گفت ای ملک الموت دست بازدار. عزرائیل دست بازگرفت. (قصص الانبیاء ص 244). و دست از طاعت بازداشتند. (مجمل التواریخ و القصص).
همه را دید دست پرور ناز
دست از آئین جنگ داشته باز.
نظامی.
، اغماض کردن
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ بُ دَ)
دل برگرفتن. دل کندن. دست کشیدن. قطع علاقه کردن. صرف نظر نمودن. قطع امید کردن. امیدی نداشتن:
دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست
فرابند در خانه به فلج و به پژاوند.
رودکی.
کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 672). امیر دل از وی برداشت. (تاریخ بیهقی ص 364). از شغل هائی که بدیشان مفوّض بود... استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 334).
چو ابر از شوربختی شد نمکبار
دل از شیرین شورانگیز بردار.
نظامی.
کس این کند که دل از یار خویش بردارد
مگر کسی که دل از سنگ سخت تر دارد.
سعدی.
نبایدبستن اندر چیز کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل.
سعدی.
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی.
سعدی.
- دل برنداشتن از کسی، مواظب او بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چنین گفت با نیطقون قیدروش
کز او برندارم دل و چشم وگوش.
فردوسی.
- دل از جان برداشتن، مأیوس شدن از زندگانی. قطع امید کردن از زندگانی: خداوند (احمد حسن) کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182).
بروز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت.
سعدی.
- دل از خود (ازخویش) برداشتن، قطع امید از زندگی کردن. یقین به مرگ کردن: این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر باﷲ نالان است و دل از خود برداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). و میگوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بود و دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- دل از سر برداشتن، دل از جان شستن. ترک سر کردن:
من اول که این کار سر داشتم
دل از سر بیکبار برداشتم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
سغ برداشتن کودکی را عملی است که با نوزادان کنند و با انگشت کام او را افشرند تا برتر شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ گُ تَ)
دست برافراشتن. دست برداشتن. بالا بردن دستها به دعا یا فریادخواهی:
شنیدم که پیری شبی زنده داشت
سحر دست حاجت به حق برفراشت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
رها کردن. دست برداشتن.
- دست از سبال کسی واداشتن یا دست از سبیل یا بروت کسی واداشتن، کنایه از ترک چیزی کردن یا رها کردن چیزی است. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ / یِ کَ دَ)
جمع کردن اسباب و اثاث. برداشتن لباس و وسایل: برخاستم و به مدرسه شدم تا رختهابردارم و پیش شیخ آیم. (اسرارالتوحید ص 99). او را همچنان خفته بگذاریم و رخت برداریم. (گلستان). رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. (گلستان) ، کوچ کردن و رحلت نمودن. (ناظم الاطباء). رفتن.
- رخت از (ز) جایی برداشتن، ترک آنجا گفتن:
ز منزل دلت این خوب و پرهنرسفری
بدان که روزی ناگاه رخت بردارد.
ناصرخسرو.
بر تن هرکه رفت پیکانش
رخت برداشت از تنش جانش.
نظامی.
تماشاروان باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته.
نظامی.
آهی زد و راه کوه برداشت
رخت خود از آن گروه برداشت.
نظامی.
ترک سودای خام کن خسرو
که وفا رخت از این جهان برداشت.
امیرخسرو دهلوی
لغت نامه دهخدا
(پَ/ پِ شُ دَ)
پیچاندن دست.
- دست شکیب کسی برتافتن، صبر از او بردن:
آرام دلم بستدی و دست شکیبم
برتافتی و پنجۀ صبرم بشکستی.
سعدی.
- دست کسی را برتافتن، آزار و گزند بدو رساندن:
عاجز باشد که دست قوت یابد
برخیزد و دست عاجزان برتابد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
سر بلند کردن. پاسخ گفتن کسی را. اقماح. (زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) : جرجیس سر برداشت و گفت تو دانایی که من... (قصص الانبیاء ص 191) ، بیدار شدن: از اینان یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بدرگاه خداوند یگانه بگذارد. (سعدی) ، بهوش آمدن:
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خَ شُ دَ)
ترک و شکاف برداشتن بنا و مایل به ویرانی گردیدن. ترک و غاچ برداشتن. آثار ویرانی چون شکاف و خسف در بنایی پدیدار شدن. (یادداشت مؤلف).
- شکست برداشتن سقف (دیوار) ، ترک برداشتن آن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رِ شُ دَ)
دم گرفتن چنانکه اسب و شتر کنند. بلند کردن دم. (یادداشت مؤلف) : اکتیار، دم برداشتن ناقه وقت گشنی یا دم برداشتن اسب در دویدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ رَ / رُ وی نِ / نُ / نَ دَ)
کنایه از توانا بودن بر چیزی. (آنندراج). تسلط داشتن.قدرت داشتن. مسلط بودن. مقتدر بودن. قادر بودن. امکان داشتن. توانائی داشتن. دسترسی داشتن: مردم اگر چند با شرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه).
جز جوانی و خوبیت کاین هست
بر همه پایگه تو داری دست.
نظامی.
وگر دست داری چو قارون بگنج
بیاموز پرورده را دسترنج.
سعدی.
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ.
سعدی.
گر دست بجان داشتمی هم چو تو بر ریش
نگذاشتمی تا بقیامت که برآید.
سعدی.
چکنم دست ندارم بگریبان اجل
تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم.
سعدی.
، متصرف بودن. در دسترس و اختیار داشتن:
تا مرا بود بر ولایت دست
بودم ایزدپرست و شاه پرست.
مسعودسعد.
هرکسی را بقدر ملکی هست
که بر آن ملک حکم دارد و دست.
اوحدی.
- دست به خارج داشتن [تاجر] ، باب تجارت با بیرون از کشور بازداشتن. امکان داد و ستد با کشورهای دیگر او را بودن.
، در خفا در کاری دخالت داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مداخله داشتن در کاری. دخالت داشتن. دخالت کردن. شریک بودن:
ز داد تو بینم همی هرچه هست
دگر کس ندارد در این کار دست.
فردوسی.
- دست داشتن با کسی، با او همدست بودن.
، مهارت داشتن. سررشته داشتن. اطلاع بسیار داشتن. نیکو دانستن. تسلط داشتن. آگاهی داشتن. علم داشتن: فلان در ساز، در ساعت سازی، در تاریخ دست دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دست دارد بکتاب و دست دارد بسلیح
این بسی برده بکار و آن بسی کرده زبر.
فرخی.
دل من بر تو دارد استواری
که تو در هر صناعت دست داری.
نظامی.
چنان در سحرکاری دست دارد
که سحر سامری بازی شمارد.
نظامی.
این دست سلطنت که تو داری بملک شعر
پای ریاضتت به چه در قید دامنست.
سعدی.
یکی در نجوم اندکی دست داشت
ولی از تکبر سری مست داشت.
سعدی.
در ترتیب انشاء هم دستی داشت مدتی مستوفی کاشان بود. (تذکرۀ نصرآبادی ص 107).
- دستی تمام در کاری داشتن، نیک بر آن آگاه یا مسلط بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
کارم ز دست رفت چو بردی دلم تمام
دستی تمام داری در کار دلبری.
مکی طولانی.
بیا تا چه داری ز شمشیر و جام
که دارم درین هر دو دستی تمام.
نظامی.
اودر صنعت موسیقار دستی تمام داشته است. (المعجم). درفلسفه و علم نجوم دستی تمام داشت و اهل فضل را حرمتی تمام داشتی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 36).
، رها کردن. دست برداشتن. دست کشیدن. کناره گرفتن. کرانه گرفتن: دست از سر کسی داشتن، او را به حال خود رها کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفت [خواجه احمد حسن] مرو تو [خواجه بونصر] بکاری که پیغامی است به مجلس سلطان و دست از من نخواهد داشت. (تاریخ بیهقی ص 146).
خرابی داشت از کار جهان دست
جهان از دستکار این جهان رست.
نظامی.
سرانجام در دیر کوهی نشست
ز شغل جهان داشت یکباره دست.
نظامی.
داشت از تیغ و تیغبازی دست
فارغانه به رود و باده نشست.
نظامی.
از سر صدق شد خدای پرست
داشت از خویشتن پرستی دست.
نظامی.
گفت زنهار دست ازو دارید
یار آزرده را میازارید.
نظامی.
زن داشت در آن زمان ازو دست
آن بند و رسن همه برو بست.
نظامی.
سر مکش از صحبت روشندلان
دست مدار از کمر مقبلان.
نظامی.
باز را گویند رو رو باز گرد
از سر ما دست دار ای پایمرد.
مولوی.
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار.
سعدی.
بد اوفتند بدان لاجرم که درمثلست
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای.
سعدی.
بکن چندانکه خواهی ناز بر من
که من دستت نمیدارم ز دامن.
سعدی.
من از تو دست نخواهم به بیوفائی داشت
تو هر گناه که خواهی بکن که معذوری.
سعدی.
از دامن تو دست ندارم که دست نیست
بر دستگیر دیگرم امید دستگیر.
سعدی.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد بجانان یا جان ز تن برآید.
حافظ.
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که در کرم نکند اشک نوبهار امساک.
صائب.
من دست ز چشم داشتم مدتهاست
چون چشم ز من دست ندارد چکنم.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
، نفرین کردن و لعنت کردن. (ناظم الاطباء). اما این معنی ظاهراًمأخوذ از دست برداشتن برای دعا یا نفرین است، کنایه از بازماندن. (آنندراج)، دیری و درنگی کردن. (ناظم الاطباء)، دست آوردن. (آنندراج). دست یافتن. دست رسیدن. دست کردن. و رجوع به دست بداشتن در ردیف خود و دست داشتن درترکیبات دست شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ دَ)
رفض. ترک. رها کردن. ترک گفتن. یله کردن. دست کشیدن از. رهایی دادن. واگذاشتن. واگذاردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اسواء. اصحاب. تخلیه. (تاج المصادر بیهقی). تودیع. رفض. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). نسی. نسیان. (دهار). ترک. دست برداشتن: عیال و بنۀ سبکری به رام هرمز نزدیک محمد بن جعفر البرتانی گروگان بود... عیال او را دست بداشتند. (تاریخ سیستان). امیرالمؤمنین... این همه ولایتها به تو دست بداشته است و تو نیز واجب نکند این مایه از او دریغ داشتن. (تاریخ سیستان). بوزرجمهرحکیم از دین گبرکان دست بداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). هرکه از نماز دست بداشت همچنان است که از همه دین دست بداشت. (منتخب قابوسنامه ص 17). آن پیغمبر میفرماید بسلام کردن و درود فرستادن پیغمبران و پیوستن با خویشان و از کفر دست بداشتن. (قصص الانبیاء ص 23). همه بگوئید خدا یکی است و از بتان دست بدارید. (قصص الانبیاء ص 132). دست بداشتن از بهر آن زیان دارد که عادت است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در آن مدت صیادان دست از ماهی گرفتن بداشته بودند و در دکانها نگشادند. (مجمل التواریخ والقصص). از این پس دین موسی کهن گشت و بنی اسرائیل توریه را دست بداشتند. (مجمل التواریخ و القصص). بوبکر می گوید روز بیعت: ’أقیلونی و لست بخیرکم و علی فیکم’، دست از من بدارید که من با بودن علی در میان شما بهتر شما نیستم. (نقض الفضائح ص 133). ازین کهتر اصغرالخلایق اسپی و غلامی و جبه ای و دستاری بپذیر و دست از این سخن بدار. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 100). خدمت درگاه ملوک و سلاطین را دست بداشته و انقطاع گزیده. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 150).
چو دانستی که معبودی ترا هست
بدار از جستجوی چون و چه دست.
نظامی.
دست بدار از سر بیچارگان
تا نخوری یاسج غمخوارگان.
نظامی.
به که از بیع او بداری دست
بینی آن دیگران که لایق هست.
نظامی.
من در وفا و عهد چنان کند نیستم
کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز.
سعدی.
چو مشرف دو دست از امانت بداشت
بباید بر او ناظری برگماشت.
سعدی.
من خود نه به اختیار خویشم
گر دست ز دامنم بدارد.
سعدی.
من اندر خود نمی یابم که روی از دوست برتابم
بدار ای خواجه دست از من که طاقت رفت و پایابم.
سعدی.
بدار ای فرومایه زین خشت دست
که جیحون نشاید ز یک خشت بست.
سعدی.
کزین پیر دست عقوبت بدار
یکی کشته گیر از هزاران هزار.
سعدی.
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که برمن افشانی.
سعدی.
وگر دست همت بداری ز کار
گداپیشه خوانندت و پخته خوار.
سعدی.
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار.
سعدی.
چو بشنید بیچاره بگریست زار
که ای خواجه دستم ز دامن بدار.
سعدی.
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را.
سعدی.
اول دل بازبرده پس ده
تا دست بدارمت ز فتراک.
سعدی.
تو دست از وی و روزگارش بدار
که خود زیردستش کند روزگار.
سعدی.
گمان مبر که بداریم دستت از فتراک
بدین قدر که تو از ما عنان بگردانی.
سعدی.
یکی گفتش ای نامور شهریار
بیا دست از این مرد صالح بدار.
سعدی.
ای رفیقان سفر دست بدارید از من
که بخواهیم نشستن بدر دوست مقیم.
سعدی.
اگر بشرط وفا دوستی بجا آرد
وگرنه دوست نباشد تو نیز دست بدار.
سعدی.
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان.
سعدی.
گفتم بنالم از تو بیاران و دوستان
باشد که دست ظلم بداری ز بیگناه.
سعدی.
هرکرا کنج اختیار آمد تو دست از وی بدار
کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست.
سعدی.
رسول گفت علیه السلام این طایفه را طریقی هست که تا اشتها غالب نشود نخورند و هنوز اشتها باقی باشد که دست از طعام بدارند. (گلستان سعدی). گفت... هرکه از مال وقف چیزی بدزدد قتلش لازم نیاید... حاکم دست ازو بداشت و ملامت کردن گرفت. (گلستان سعدی). اخلال، دست بداشتن جایگاه خویش در حرب. بله ، تراک ، دع، دست بدار. تتارک، با یکدیگر دست بداشتن. غدر، دست بداشتن از عهد. (دهار).
- دست بداشتن به حضر، در شهر باقی گذاردن. همراه نبردن:
من شفاعت کنم امسال ز میر
تا مرا دست بدارد به حضر.
فرخی.
- دست بداشته، متروک. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ / لِ دَ دَ)
به دور در آمدن. حرکت دورانی پیدا کردن همچنانکه چرخی به پیروی از محرکی، مسلسل حرف زدن. پیاپی کار کردن. گرم شدن (در حرف یا کار) و بی اختیار در امری غلو و مبالغه کردن و مطلبی را کش دادن. (فرهنگ لغات عامیانه) : امروز چرا دور برداشته ای، اینهمه حرف می زنی. چرا دور برداشته ای اینقدر دنبال مال دنیا می گردی. (فرهنگ عوام)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست داشتن
تصویر دست داشتن
قدرت داشتن، مسلط بودن، امکان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
بلند کردن سر (از بالش و غیره)، قیام کردن ضد کسی برخاستن شورش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
دست کشیدن، دل برداشتن، از چیزی دل کندن از آن قطع علاقه کردن، صرف نظر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوت برداشتن
تصویر نوت برداشتن
یاد داشت برداشتن یاد داشت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثبت برداشتن
تصویر ثبت برداشتن
سیاهه برداشتن صورت برداشتن سیاهه برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دور برداشتن
تصویر دور برداشتن
گرم شدن خیز برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر برداشتن
تصویر سر برداشتن
((~. بَ تَ))
قیام کردن، شورش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثبت برداشتن
تصویر ثبت برداشتن
((~. بَ تَ))
صورت برداشتن، سیاهه برداشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست داشتن
تصویر دست داشتن
نقش داشتن، شریک بودن
فرهنگ واژه فارسی سره
سربلند کردن، اعتراض کردن، معترض شدن، بلند شدن، برخاستن، بیدار شدن، تجاوز کردن، متجاوز شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درنگ کردن، توقف روا داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی